تعظیم کردن. سجده کردن. سر فرودآوردن اظهار بندگی و اطاعت را: دوش ناگاه رسیدم به در حجرۀ او چون مرا دید بخمید و بیاورد نماز. فرخی. اگر قبول کنی سر نهیم در قدمت چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد. سعدی
تعظیم کردن. سجده کردن. سر فرودآوردن اظهار بندگی و اطاعت را: دوش ناگاه رسیدم به در حجرۀ او چون مرا دید بخمید و بیاورد نماز. فرخی. اگر قبول کنی سر نهیم در قدمت چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد. سعدی
پرستش کردن. عاجزی نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). خم شدن یا به خاک افتادن به قصد تعظیم در برابر شاهی یا بزرگی دیگر. رکوع. دوتا شدن. خم شدن، علامت تعظیم وبندگی را. سجده کردن. تعظیم کردن. رکوع کردن. (یادداشت مؤلف). به خاک افتادن. نماز آوردن: تو را اگر ملک چینیان بدیدی روی نماز بردی و دینار برپراکندی. شهید بلخی. بیامد گو دست کرده دراز به پیش اندرآمد ببردش نماز. دقیقی. به آیین شاهان نمازش برید به پیش و پس تخت او منگرید. دقیقی. و مر ملوک خویش را نماز برند (یغمائیان) عوام و خواصشان. (حدود العالم) .و طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند. (حدود العالم). هرچیزی را که نیکو بود و عجب بود نماز برند. (حدود العالم). فراوانش بستود و بردش نماز همی بود پیشش زمانی دراز. فردوسی. فرستاده شد چون به تنگی فراز زبان کرد گویا و بردش نماز. فردوسی. چو بر بام آن باره بنشست باز بیامد پری روی و بردش نماز. فردوسی. رسولان اندرآمدند و نماز بردند. (تاریخ سیستان). نمازش برد و پوزش کرد بسیار که پیشت آمدم بر پشت رهوار. (ویس و رامین). بگفت این و نمازش برد و برگشت سرای شاه از آن زیر و زبر گشت. (ویس و رامین). به پای ایستادی و بردی نماز زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز. اسدی. بیامد بر جم شه سرفراز ز دور آفرین کرد و بردش نماز. اسدی. چو فغفور را دید شد پیشباز نشانداز بر تخت و بردش نماز. اسدی. چو در قبه رفتند هر ده فراز به ده جای بردند هر ده نماز. شمسی (یوسف و زلیخا). جز بر صاحب اجل منصور آنکه مهرش برد ز چرخ نماز. مسعودسعد. هیچ نماز نبرد برسان دیگران، بخت نصر گفت چرا تهنیت ملوک نکنی. (مجمل التواریخ). شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز. سوزنی. چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد. خاقانی. رخش چون لعل شد زآن گوهر پاک نمازش برد و رخ مالید بر خاک. نظامی. در گنج بر وی گشایند باز به جای سکندر برندش نماز. نظامی. خردمند چون نامه را کرد باز به شاه جهان داد و بردش نماز. نظامی. گرت سلام کند دام می نهد صیاد ورت نماز برد کیسه می برد طرار. سعدی. ، اطاعت کردن. فرمان بردن. (یادداشت مؤلف) : که از تخمۀ تور و از کی قباد یکی شاه سر برزند بانژاد جهان را به مه روی آید نیاز به ایران و توران برندش نماز. فردوسی. نمازت برد چون بشوئی ازاو دست وز او زار گردی چو بردی نمازش. ناصرخسرو. ، نماز خواندن: چون تو محراب دیگران گشتی ما به جای دگر بریم نماز. اوحدی (از آنندراج)
پرستش کردن. عاجزی نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). خم شدن یا به خاک افتادن به قصد تعظیم در برابر شاهی یا بزرگی دیگر. رکوع. دوتا شدن. خم شدن، علامت تعظیم وبندگی را. سجده کردن. تعظیم کردن. رکوع کردن. (یادداشت مؤلف). به خاک افتادن. نماز آوردن: تو را اگر ملک چینیان بدیدی روی نماز بردی و دینار برپراکندی. شهید بلخی. بیامد گو دست کرده دراز به پیش اندرآمد ببردش نماز. دقیقی. به آیین شاهان نمازش برید به پیش و پس تخت او منگرید. دقیقی. و مر ملوک خویش را نماز برند (یغمائیان) عوام و خواصشان. (حدود العالم) .و طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند. (حدود العالم). هرچیزی را که نیکو بود و عجب بود نماز برند. (حدود العالم). فراوانْش بستود و بردش نماز همی بود پیشش زمانی دراز. فردوسی. فرستاده شد چون به تنگی فراز زبان کرد گویا و بردش نماز. فردوسی. چو بر بام آن باره بنشست باز بیامد پری روی و بردش نماز. فردوسی. رسولان اندرآمدند و نماز بردند. (تاریخ سیستان). نمازش برد و پوزش کرد بسیار که پیشت آمدم بر پشت رهوار. (ویس و رامین). بگفت این و نمازش برد و برگشت سرای شاه از آن زیر و زبر گشت. (ویس و رامین). به پای ایستادی و بردی نماز زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز. اسدی. بیامد بر جم شه سرفراز ز دور آفرین کرد و بردش نماز. اسدی. چو فغفور را دید شد پیشباز نشانداز بر تخت و بردش نماز. اسدی. چو در قبه رفتند هر ده فراز به ده جای بردند هر ده نماز. شمسی (یوسف و زلیخا). جز بر صاحب اجل منصور آنکه مهرش برد ز چرخ نماز. مسعودسعد. هیچ نماز نبرد برسان دیگران، بخت نصر گفت چرا تهنیت ملوک نکنی. (مجمل التواریخ). شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز. سوزنی. چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد. خاقانی. رخش چون لعل شد زآن گوهر پاک نمازش برد و رخ مالید بر خاک. نظامی. در گنج بر وی گشایند باز به جای سکندر برندش نماز. نظامی. خردمند چون نامه را کرد باز به شاه جهان داد و بردش نماز. نظامی. گرت سلام کند دام می نهد صیاد ورت نماز برد کیسه می برد طرار. سعدی. ، اطاعت کردن. فرمان بردن. (یادداشت مؤلف) : که از تخمۀ تور و از کی قباد یکی شاه سر برزند بانژاد جهان را به مه روی آید نیاز به ایران و توران برندش نماز. فردوسی. نمازت برد چون بشوئی ازاو دست وز او زار گردی چو بردی نمازش. ناصرخسرو. ، نماز خواندن: چون تو محراب دیگران گشتی ما به جای دگر بریم نماز. اوحدی (از آنندراج)
تصلیه. (دهار). تسبیح. (تاج المصادر بیهقی). نماز خواندن. نماز گزاردن. نماز گذاشتن. فریضۀ صلاه ادا کردن: باز منصور برخاست پس از آنکه او (بومسلم خراسانی) کشته شد دو رکعت نماز کرد. (تاریخ سیستان). امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). نماز زیاده کردن کار پیرزنان است و روزه افزون داشتن صرفۀ نان. (خواجه عبداﷲ انصاری). سپس یار بد نماز مکن که بخفته ست مار در محراب. ناصرخسرو. بخورم گر ز دست توست نبید نکنم گر خلاف توست نماز. سعدی. پارسایان روی در مخلوق پشت بر قبله می کنند نماز. سعدی. نگفتی که قبله است خاک حجاز چرا کردی امروز از این سو نماز. سعدی. ای کبک خوش خرام که خوش می روی به ناز غره مشو که گربۀ عابد نماز کرد. حافظ. ، نماز بردن. تعظیم کردن. سجده کردن. سر به احترام فرودآوردن. کرنش کردن: بدان جامه پیش کیکاوس اندر رفت و هیچ نماز نکرد و گفت نه سلام و نه سجده تو را. (مجمل التواریخ). رجوع به نماز بردن شود
تصلیه. (دهار). تسبیح. (تاج المصادر بیهقی). نماز خواندن. نماز گزاردن. نماز گذاشتن. فریضۀ صلاه ادا کردن: باز منصور برخاست پس از آنکه او (بومسلم خراسانی) کشته شد دو رکعت نماز کرد. (تاریخ سیستان). امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). نماز زیاده کردن کار پیرزنان است و روزه افزون داشتن صرفۀ نان. (خواجه عبداﷲ انصاری). سپس یار بد نماز مکن که بخفته ست مار در محراب. ناصرخسرو. بخورم گر ز دست توست نبید نکنم گر خلاف توست نماز. سعدی. پارسایان روی در مخلوق پشت بر قبله می کنند نماز. سعدی. نگفتی که قبله است خاک حجاز چرا کردی امروز از این سو نماز. سعدی. ای کبک خوش خرام که خوش می روی به ناز غره مشو که گربۀ عابد نماز کرد. حافظ. ، نماز بردن. تعظیم کردن. سجده کردن. سر به احترام فرودآوردن. کرنش کردن: بدان جامه پیش کیکاوس اندر رفت و هیچ نماز نکرد و گفت نه سلام و نه سجده تو را. (مجمل التواریخ). رجوع به نماز بردن شود
تحفه آوردن. هدیه آوردن. پیشکش بردن. پیشکش کردن: به سودابه فرمای تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشکبوی. فردوسی. نمازش بریم و نثار آوریم درخت پرستش به بار آوریم. فردوسی. ز دینار با هر یکی سی هزار نثار آوریده بر شهریار. فردوسی. ز زرّ و گهر این نثار آورد ز دیبا همی آن نگار آورد. اسدی. روز نوروز است و هر بنده نثار آرد همی بندۀ شاعر همی خواهد که جان آرد نثار. امیر معزی (از آنندراج). و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 154). زآنکه زبانم چو حدیثت کند دیده نثار آرد بهر زبان. خاقانی. کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه با عقیق اشک و زرّ چهره و درّ نثار. خاقانی
تحفه آوردن. هدیه آوردن. پیشکش بردن. پیشکش کردن: به سودابه فرمای تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشکبوی. فردوسی. نمازش بریم و نثار آوریم درخت پرستش به بار آوریم. فردوسی. ز دینار با هر یکی سی هزار نثار آوریده برِ شهریار. فردوسی. ز زرّ و گهر این نثار آورد ز دیبا همی آن نگار آورد. اسدی. روز نوروز است و هر بنده نثار آرد همی بندۀ شاعر همی خواهد که جان آرد نثار. امیر معزی (از آنندراج). و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 154). زآنکه زبانم چو حدیثت کند دیده نثار آرد بهر زبان. خاقانی. کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه با عقیق اشک و زرّ چهره و درّ نثار. خاقانی
مشهور شدن. (ناظم الاطباء). صاحب شهرت و آوازه شدن. به نام و شهرت رسیدن. نام آور شدن: با کفش ابر می ندارد پای با دلش بحر می نیارد نام. انوری. رجوع به نام آور و نام آوری شود. - نام به ابر اندر آوردن، بلندنام گشتن. شهرت جهانی یافتن. بلندآوازه شدن: یکی نامداری بد ارژنگ نام به ابر اندر آورده از جنگ نام. فردوسی
مشهور شدن. (ناظم الاطباء). صاحب شهرت و آوازه شدن. به نام و شهرت رسیدن. نام آور شدن: با کفَش ابر می ندارد پای با دلش بحر می نیارد نام. انوری. رجوع به نام آور و نام آوری شود. - نام به ابر اندر آوردن، بلندنام گشتن. شهرت جهانی یافتن. بلندآوازه شدن: یکی نامداری بد ارژنگ نام به ابر اندر آورده از جنگ نام. فردوسی
ظاهراً به معنی شادی آوردن و ایجاد شادی و آسایش و نعمت کردن: کنون دانش و داد باز آوریم بجای غم و رنج ناز آوریم. فردوسی. که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرمت. اسدی
ظاهراً به معنی شادی آوردن و ایجاد شادی و آسایش و نعمت کردن: کنون دانش و داد باز آوریم بجای غم و رنج ناز آوریم. فردوسی. که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرمت. اسدی
پیش آوردن آوردن، یافتن حاصل کردن، فراهم آوردن گرد کردن جمع کردن: فراز آورد گونه گون سیم و زر، کشانیدن به جایی یا بسوی چیزی، فرود آوردن، پدید آوردن، بالا کشیدن برآوردن
پیش آوردن آوردن، یافتن حاصل کردن، فراهم آوردن گرد کردن جمع کردن: فراز آورد گونه گون سیم و زر، کشانیدن به جایی یا بسوی چیزی، فرود آوردن، پدید آوردن، بالا کشیدن برآوردن